نوشیدن حضرت خضر از اب حیات


 میگویند روزی سلطان ذوالغرنین ذوالقرنین تعدادی عالمان ، دانشمندان و منجمان برجسته عصر خویش را به اصطلاح از چهار گوشه ی حکمرانی در تالار بزرگ قصر پادشاهی اش دعوت نموده که بعد از صرف طعام تمام حاضرین را مخاطب قرار داد و گفت که : دوستان عزیز امروز بخاطر یک مطلب بسیار مهم در این تالار بزرگ شما را جمع کرده ام  و می خواهم که انرا با همه ی تان در میان گذاشته و همچنان از نظریات سالم تان مستفیذ شده باشم .طوری مثال تقریبا در نصف کره زمین حکمرانی داشته و دارم و لیکن افسوس صد افسوس ؟ در جمله ی حاضرین جلسه جناب حضرت لقمان حکیم صاحب نیز حضور داشته به نمایندگی از جمع حاضرین از جایش بلند شده و گفت : ای سلطان عالم ما همه می دانیم که واقعا قدرت نصف کره زمین در دست شما بوده و در سرزمین شما به اصطلاح افتاب هم غروب نمی کند درحالیکه به مقدار بی شماری جواهرات هم داشته و دارید و لیکن با تاسف عرض نمود که ما معنی افسوس گفتن شما را ندانسته و اگر لطف کنید بما شرح دهید ممنون میشویم –

سلطان گفت : ای حکیم دانا و حاضرین مجلس پس به معنی اش توجه کنید : ما و شما همه می دانیم که عالم مرگ وجود داشته و دارد پس در ان صورت بگویید درست است  یا چطور ؟ همه به یک صدا گفتند که چرا، نی مرگ در زندگی ادم وجود داشته و حتمی هم می باشد . سلطان گفت در صورت چنین بوده و است و من شخصا از مرگ زیاد ترس و نفرت داشته و دارم میخواهم تا که جهان  وجود داشته من زنده باشم .پس در انصورت شما حاضرین مجلس مرا کمک نموده و بگویید که چه کنم و چاره ماندنم برای همیشه در چیست ؟

شخص لقمان حکیم اظهار داشت و گفت : که یا سلطان عالم ! یک وقت من در کتاب وصیت نامه جناب حضرت بابا ادم علیه سلام خوانده بودم که برای زنده بودن دایمی در دنیا چشمه ی اب حیات وجود داشته و دارد .

شخص سلطان در حالیکه امید شنیدن چنین خبر خوشی را نداشته بود : برخاست و روی حکیم را بوسیده و گفت که : ای حکیم دانا زود بگویید که این چشمه ی مقدس در کجاست ؟ تا که فردا صبح به عزم انجا حرکت کنم .

لقمان حکیم گفت : به اساس روایات کتاب وصیت نامه حضرت بابا ادم علیه السلام همان چشمه مقدس اب حیات در نزدیکی کوه قاف و در بین یک سوراخ تاریک غار قرار داشته و دارد – پس اگر شما می خواهید که تا جهان است و زنده باشید با امکانات دست داشته ی خویش می توانید که همان چشمه مقدس را پیدا نموده و از همان اب حیات موجود در انجا نوش جان فرمایید –

سلطان از نظر نیک لقمان حکیم خوش شده و گفت : که ای حکیم دانا فرض کن که همان چشمه اب مورد نظر خود را پیدا نمودم  چگونه بدانم که همان اب حیات است ؟

لقمان حکیم گفت : تا جائیکه مطالعه نموده ام در نوشیدن ان علایم  ذیل بقدرت خداوند بزرگ موجود می باشد –

رنگ ان سفید تر از شیر و سردی ان اضافتر از یخ ، شیرینتر از عسل و از مشک همبر خوشبوی تر و همچنان نوشیدن ان از باد هوا سبک تر بوده است .

بعد از اینکه اطمینان سلطان حاصل شد ، گفت : که یا لقمان حکیم : کوه قاف به کدام طرف است ؟ لقمان گفت : مقابل قبله ای که نماز می خوانید .

خلاصه اینکه سلطان از دست خوشی زیاد به اصطلاح در پیراهن نمی گنجید فورا بالای لشکریان سپاه خود خضر نام دستور داده که در ظرف بیست و چهار ساعت یک هزار سپه و یک هزار اسب های چست و چالاک را اماده شوند که فردا به عزم پیدا نمودن اب حیات به سمت های نامعلوم حرکت خواهیم کرد – بعدا روی به لقمان کرده و گفت : کدام راهنمائی دیگری هم دارید و اگر است بگوید تا بدانم ؟

لقمان حکیم گفت که یا سلطان در این باره دو مطلب دیگری نیز دارم و می خواهم که انرا خدمت شما عرض کنم و خالی از مفاد نخواهد بود – سلطان گفت : زود بگویید ای حکیم که ان دو مطلب چیست ؟

لقمان گفت : که به خاطر پیدا کردن چشمه مقدس اب حیات به نظر شخص بنده تعدادی چند از منجمان و جادوگران خاص خود را گرفته و در قسمت پیدا نمودن چشمه اب حیات شما را کمک نمایند . شخص پادشاه خنده نمود و گفت : که ای حکیم دانا زود باش نظر دومی را بگو ی؟ لقمان حکیم گفت : طوریکه مطالعه نمودم که همان چشمه در یک غار تاریکی  از کوه واقع شده بخاطر اینکه در ان تاریکی خدا ناخاسته گم شده باشید  پس در انصورت شما می توانید که یک مقدار از دانه های مرواریدهای شب بین  را با خود داشته باشید و پس در اینصورت من یقین کامل دارم که شما را در تاریکی های غار کوه کمک می کند.

سلطان بر علاویکه نظریات نیک و سالم لقمان حکیم را تقدیر نموده  بالای شخص خزانه دار جواهرات خویش فرمان داده که به تعداد چندین خریطه از همان دانه ها مروارید اصل شب بین را تحت نظر شخص لقمان حکیم اماده ساخته و بدست لشکر سپاه اش جناب خضر تحویل نماید .

فردا انروز شاه با یک هزار سپاه خویش  به راهنمایی منجمان و جادوگران خو راهی چشمه حیات شدند – و بعد از سپری کردن یک مدت طولانی که شاید آنهم سفر چندین ساله باشد یکی از جادوگران برجسته اش گفت :که یا سلطان عالم چشمتان روشن باد . سلطان گفت چه شده ؟ وی عرض نموده گفت : که بر اساس تخته رمل و علم نجوم بنده همان چشمه ی مورد نظر شما را در بین همین کوه سر به فلک کشیده مقابل چشمان مبارک تان در همان تاریکی که معلوم میشود قرار داشته و دارد . و حالا هر طوریکه حضور سلطان در حصه تصمیم میگیرد خود مختار بوده و است . سلطان ذوالغرنین ذوالقرنین به سپه سالار سپاه اش خضر نام داشت فرمان داد که تماما لشکر سپاه را تا امر ثانی در همین جا نگاه دارد و اضافه نمود که همان خریطه های مروارید شب بین را با خود گرفته که به منظور پیدا نمودن چشمه مقدس اب حیات در ان غار کوه فقط و فقط من و تو میرویم و بس .

خلاصه اینکه سلطان ذوالغرنین بعد از خداحافظی با منجمان و لشکریان به اتفاق خضر ( سر لشکر سپاه اش ) به منظور دریافت نمودن چشمه اب حیات بداخل همان تاریکی غار کوه که در پیش روی شان قرار داشته حرکت کردند که بعد از سپری  شدن تقریبا مصافه چند صد قدمی بداخل تونل تنگ و تاریک بالاخره انها به یک دو راهی رسیدن که به اصطلاح راه گم شده بودند که به کدام راه بروند . سلطان به سرلشکر سپاه اش گفت : که ای خضر حالا چه کنیم ؟

خضر گفت که یا سلطان هر طوری که شما لازم بدانید موجب تعمین است . سلطان گفت : که می خواهم در این طرف راه بروم و تو در ان طرف سمت دیگرش روان شو . سرلشکر گفت که اطاعت میشود . بعد از یک سلسله روبوسی از یک دیگر خود با چند خریطه مروارید شب بین دست داشته و از همدیگر جدا شدند.

بعد از سپری کردم چندین ساعت راه رفتن در همان تنگی های چپ و راست تاریک بالاخره یک نور امیدوار کننده در مقابل سرلشکر سلطان نموار شد که موصوف خداوندگار را سپاسگذار شد و دیگر از انداختن دانه های مروارید خود داری نموده و زمانیکه از داخل تونل کوه خارج شد که دقیقا چشم موصوف به یک باغ قشنگ و غریب افتاده گفت : که خداوندا در حالیکه در اینجا به جز از سنگ چیز دیگری نیست این همه گلهای زیبا و رنگارنگ که عطری خوش ان ادم را مد هوش می کند و همچنان صدا پرند گان خوش خوان را تا کنون یک دفعه در عمرم ندیده ام .

 خداوندا ! این همه بته های گل گلاب که گویا تمام برگ و گلهای شان از جواهرات است موج میزند که از دیدن نور ان چشمان ادم خیرگی می کند .

خلاصه اهسته اهسته چند قدم پیش رفته و می خواست که برای مدت کوتاهی در بین بته ها نشسته و رفع خستگی نماید که ناگهان چشم اش به یک چشمه ی اب افتاد که با دیدن ان گویا چشمانش روشن شده در حالیکه تشنگی برایش سخت غلبه نموده بود خود را در کنار چشمه اب رسانیده و از صمصم قلب خداوند بزرگ را سپاسگذاری نموده و با کف دستان خود مقدار زیادی از ان چشمه اب نوشید که در نوشیدن ان عجب کیفیت های را ملاحظه نموده و دانست که این اب عادی نبود بلکه خداوند یکتا اب حیات را نصیب اش نموده است .

بهر صورت با خوشحالی عام و تام دوباره بداخل همان تونل غار رفته و فریاد میزند که یا سلطان چشم تان روشن کجا هستید بیایید که من چشمه اب حیات را یافتم .تقریبا در حدود دو ساعت بعد از انطرف تونل ذوالغرنین صدا زده  و میگفت : که ای خضر من اواز تورا می شنوم ایا تو هم صدای مرا میشنوی ؟ خضر علیه السلام گفت که یا سلطان عالم من صدای شما را به خوبی میشنوم .

خلاصه اینکه هر دویشان بعد از یک مدت دوباره یکجا شدند و بعد از یک سلسله احوالپرسی بیک دیگر خود پیدا شدن چشمه اب حیات را مژدگانی میدادند و خداوند بزرگ را سپاسگذاری می نمودند – خنده کنان بسوی چشمه ی امید خود می رفتند که بعد از فاصله تقریبا یک صد متری سلطان از خضر پرسید ایا تو همان چشمه اب حیات را چشمان خودت ملاحظه نمودی ؟

سرلشکر گفت : یا سلطان عالم به شما بهتر است که تقریبا سوم حصه عمر خویش را در خدمت شما پادشاه با عظمت سپری نمودم و اگر در همین ایام از زبانم تا کنون کدام حرف غلط شنیده باشید لطفا بگویید که ان کدام است ؟

رویش را بوسیده گفت  : که ای خضر واقعا تا کنون از زبان تو حرف غلط نشنیدم .

سر لشکر سپاسگذاری نمود و گفت : که یا سلطان زمانیکه از همان قسمت دو راهی از همدیگر جدا شدیم و شما راه دیگر را انتخاب نمودید بالاخره تا کدام قسمت از غار رفتید ؟

سلطان گفت : که چه بگویم زمانیکه از هم دیگر جدا شدیم توسط همین دانه های مروارید شب بین به بسیار خوبی توانستم  تا در همان تاریک های غار کوه بروم متاسفانه بجائی رسیدم که دیگر هیچ راه بیرون رفتن وجود نداشته و از این رو بکلی امید من قطع شده و با عالم مائوسی در همان راه که رفته بودم دوباره برگشته نامید شده بودم به انهم خداوند بزرگ را سپاس گذارم که نوشیدن اب حیات را نصیب من نموده است .

خلاصه اینکه انها در همین گفت و شنید بودن که نور روشنی امیدوار کننده از طرف خارج توجه ان هار ا به خود جلب کرد و با عالم خوشحالی خنده کنان از غار تونل خارج شدند.

زمانیکه چشم ذوالغرنین به همان باغ قشنگ و زیبا افتاد متوجه شد که در بین ان باغ هزاران پرنده و درختان متنوع وجود دارد.خود را روی خاک انداخته و انرا بوسید و گفت : خداوندا ! من چه میبینم در این غار کوه این چنین باغ مرتب و هرگونه گلهای خوشبو ، درختان و پرندگان خوش خوان که هر کدام شان در ظرف یک دقیقه وجود مقدس تورا به هزارن قسم زبان و ثنا و صفت می سرایند.

بعدا خنده نمود و گفت که یا خضر چشمه اب حیات در کجاست ؟برو که برویم که دیگر من به ارزوی خود رسیدم .خضر گفت :  که یا سلطان عالم چشمه مقدس در همین چند قدمی در بین نا بین همان گل بته های زیباست .

با شنیدن چنین مژده نیک سلطان چندین بار روی خضررا بوسیدوهر دویشان باخوشحالی به طرف همان گل بته ها رفتند.

خلاصه اینکه خضر متوجه شد که در ان جا به عوض چشمه اب حیات به صدها قسم دانه های جواهر پیدار گشت که با مشاهده چنین دانه های جواهر نایاب سلطان به طرف بالا نگاه کرد و گفت : که سبحان الله من تاکنون در طول عمر خویش چنین جواهرات شفاف و قیمتی را ندیده ام  . سلطان فورا یک مقدار از همان دانه های جواهر رنگارنگ را در خریطه های خالی خود بجای دانه های مروارید شب بین که قبلا نزدش موجود بود انداخته و با عالمی خوشحالی روی سپه سالار خویش نموده و گفت : که ای خضر حالا بگو تا بدانم چشمه اب حیات در کجاست  که از ان بنوشم ؟

حضرت خضر گفت : یا سلطان عالم تقریبا چند ساعت قبل چشمه اب حیات در همین جا بود که شخصا خودم به مقداری زیاد از ان اب نوشیدم و لیکن من نمیدانم که حالا در این جا چه اسرار خداوندی است که اثار و علایم ان نیز وجود نداشته و نیست ؟ سلطان سخت عصبانی شد و گفت : یا خضر شما حتما اشتباه کردی و یا اینکه خواب دیده باشی در حالیکه در اینجا اصلا به صورت قطعی  اب وجود نداشته  چه باشد که تو اب خورده باشی ؟ و اگر بگفته خودت اب حیات را خورده باشی  پس در ان صورت بگو که لذت و کیفیت ان چطور  بوده است ؟

سپه سالار گفت : که یا سلطان عالم اگر من همین لحظه لذت و کیفیت انرا بشما تشریح نماییم پس در ان صورت از چه میدانید که من راست میگویم و یا دروغ ؟

سلطان گفت : بخاطر داشته و دارم که در مورد نوشیدن اب حیات به اساس مطالعه وصیت نامه حضرت بابا ادم علیه السلام شخص لقمان حکیم برایم توضیح داده است . خضر گفت : پس در اینصورت گوش نمایید ! در ان چنین لذت و علایم ها را دریافتم : رنگ ان سفید تر از شیر بوده ، لذت ان شیرین تر از عسل و همچنان از مشک و همبر هم خوشبوتر ،‌سردی ان اضافته از یخ و بالاخره خودش از هوا سبک تر بوده که از این بیشتر چیز دیگری در بین ان وجود نداشته حالا نمی دانم که همان اب است یا نه ؟ و حال شما بگویید تا چه اندازه گپ هایم واقعیت داشته ؟ سلطان گفت : یا خضر می دانم که شما هیچ وقت برایم دروغ نگفته اید و همچنان گفتار شما به اساس گفته های لقمان حکیم صد فی صد مطابقت داشته و دارد . و سر خود را بالا کرده و با یک دنیا مایوسی و پریشانی صدا زد و گفت : خداوندا خودت بهتر میدانی که من سالها سال بخاطر زنده ماندنم به عقب اب حیات سر گردان بوده و هستم حالا که به لطف و کرم تو در اینجا رسیدم پس چشمه ی اب حیات کجاست ؟ و سپه سالار میگوید که از ان چشمه اب نوشیدم . ایا من چه گناهی مرتکب شده ام خداوندا خداوندا ... !

در همین گفت وگو با خداوند بود که ناگهان چشم اش به یک مرغ کلان و بی اندازه مقبول که بالای درخت نشسته بود افتاد و از دیدن ان چشم خیرگی میکرد روی به ان نمود و گفت : ای مرغ خوشرنگ تورا به سری  انگشتری حضرت سلیمان قسم که چشمه ی اب حیات کجاست ؟

مرغ با شنیدن قسم دادن نگینه ی انگشتر حضرت سلیمان  (ع) به قدرت خداوند بزرگ زبان باز نمود و با خنده ای غه غه گفت که ای سلطان خداوند بزرگ از لطف و کرم خویش شما را حکمروا ی نصف جهان ساخته که به ان هم قناعت نکردی و میخواهی که فقط وفقط در جهان تنها زنده باشی و بس . و بعدا ! گفت ای سلطان ذوالغرنین ذوالقرنین : شما این نکته را متوجه نبودی  که بین مرگ و زندگی انسان یک اسرار خداوندی وجود داشته ؟

سلطان گفت :که ای مرغ زیبا تو را به ان خداوند کریم قسم میدهم که چطور مرامیشناسی که نامم را به زبان اوردی ؟ مرغ لب به سخن گشود و گفت : ای سلطان این هم از اسرار خداوندی است که میدانم و تو انرا نمی دانی . حالا می خواهم  که یکی از خاطرات جالبت را به یادت بیاورم .سلطان گفت : هرچه زودتر بگو تا ببینم که واقعیت دارد یا نه ؟

مرغ زیبا گفت : ای سلطان ! بیاد داری که تو بخاطر جمع اوری زیورات و جواهرات به زور سپاهیان خویش  در یکی از کشورها رفته بودی ؟

سلطان گفت : من در اکثر کشورهایکه حکمرانی داشتم رفته ام و حالا نمی دانم که کدام انرا میگویی ؟

مرغ زیرک گفت : که ای سلطان من ان روزی را میگویم که بعد از قتل عام بالاخره ان کشور را تصرف نمودی و چند ماه بعد بخاطر باج گرفتن جواهرات در ان شهر رفته و ساعتی بعد حاکمان ان شهر را مخاطب قرار داده  و گفته بودی که ای حاکمان چرا مردم این شهر اینقدر لاغر اندام اند بجز از اثار استخوان و علایم گوشت در بدن شان دیده نمی شود ؟ در جواب ات ان یکی از حاکمان که دانشمند بود گفت : ای سلطان جواب سوالتان چند لحظه بعد داده میشود مطمئن شوید ...!

خلاصه اینکه بعداز سپری شدن چند دقیقه ان حاکم دانشمند شما را به منظور صرف طعام در روی دستر خوان دعوت نمود و چندین کاسه بزرگ سربسته مقبول را در پیش روی شما قرار داد و گفت :که یا سلطان عالم نوش جان نمایید که نان سرد میشود. زمانیکه شروع به نان خوردن کردی  و بدست خود سر پوش را از بالای کاسه برداشتی  که ناگهان چشمتان به انواع و اقسام زیور الات افتاد ، علاوه بر اینکه بی اندازه خوش شده بودی حاکم را مورد مخاطب قرار دادی و گفته اید که ای حاکم همین حالا من خیلی گرسنه بودم  و هستم  در این کاسه ها به عوض غذا دانه های جواهر را انداختی ؟ در جواب شما ان حاکم گفت ای سلطان عالم :در این دانه های جواهر بین کاسه ها دو مطلب وجود دارد تا اینکه سوال  قبلی تان هم شده باشد . بعدا ادامه دادو گفت: که ای سلطان بخاطر انکه یگانه عشق و علاقه شما به جواهرات بوده و بس و دوم این که به خاطر خشنودی شما انرا در روی دسترخوان اورده ام تا اینکه طعام را به بسیار اشتیاه میل نمایید و دیگر اینکه از من بخاطر لاغر بودن رعیت سوال کرده بودید که چرا ایشان ضعیف و استخوانی هستند . میخواهم حالا جواب ان سوالتان را بدهم . یا سلطان ذوالغرنین بخاطر اینکه این مردمان بیچاره میخواهند که چند روز دیگر را هم زنده باشند  و از دست شما کشته نشوند از صبح تا شام همه مصروف کار هستند و معاش ماهوار خود را برای شما زیور الات خریده و می اورند . همین دانه های جواهر را که در کاسه های نانخوری گذاشتم همه و همه مال این مردم غریب و استخوانی بدن است . تا اینکه شما خوش باشید . امیدوارم که به جواب سوالتان رسیده باسید . بعد از تعریف این خاطره توسط مرغ زیبا سلطان در بحر فکر فرو رفت و با خود گفت : خداوندا در حالیکه از این  راز صرف خودم واقف بودم  و نمی دانم که این مرغ از ان چطور باخبر شد . در همین اثنا مرغ زیبا خنده کرد و گفت :ای سلطان ذوالغرنین چرا متفکری و ایا خاطره ات درست تعریف کرده ام ؟ یا سلطان قبلا از من سوال نمودی  که چشمه ی اب حیات در کجاست . پس گوش کن ! چند ساعت قبل سپه سالار تو اینجا امد و به مقداری زیاد از ان چشمه اب حیات نوشید  که از همان لحظه به بعد خداوند پاک نام ایشان را خضر حیات نبی شده که من هم این نام نیک و مبرک اش را تبریک می گویم . و تا که دنیا وجود داشته و دارد ایشان در قید حیات میباشند در حالیکه دانه های اشک از چشمان سلطان ذوالغرنین روان گشت و با نهایت دلشکستگی و ناامیدی گفت : خداوندا از ساله سال بدین طرف در فکر پیدا کردن چشمه اب حیات بودم و چرا نوشیدن انرا نصیب سپه سالار خضر کردی ؟ در همین اثنا مرغ زیبا بالایش خطاب کرد و گفت که ای سلطان : دیگر در چه فکری ؟ سلطان گفت که یا مرغ زیبا ، یگانه ارزوی من در عالم صرف پیدا کردن چشمه اب حیات بوده و بس . حال دیگر در این باغ وسیع هیچ اب حیات دیگری وجود ندارد ؟

مرغ زیبا جواب داد و گفت : ای سلطان در هر گوشه از این باغ چشمه های اب حیات وجود دارد . از شنیدن این سخن سلطان بی نهایت خوشحال شد و گفت : لطفا بگوید که در کجاست تا عاجل رفته و از ان اب بنوشم ؟

مرغ زیبا گفت : ای سلطان همین پرنده های زیبا را می بینی همه شان لحظه به لحظه رفته از همان چشمه مورد نظر شما اب می نوشند  و همچنان هروقت که دل خودم هم بخواهد در گوشه و کنار همین باغ رفته و اب حیات می نوشم و همچنین از ازل نوشیدن ان اب نصیب شما نبوده و حالا هم نیست .

ای سلطان ذوالغرنین ! تو در عالم هستی دل باخته ای و عاشق مادیات بوده ای و هستی ، خوب چشمانت را باز کن و ببین که تمام این گلها و درختان همه و همه به امر خداوند بزرگ از دانه های جواهرات نایاب بوده که هر کدام از این دانه های جواهر به فرمان خدا خوشبوئی خاصی دارد . لحظه بعد من از بالای همین درخت به طرف عالم بالا پرواز میکنم و به مقدار بیشماری از همین درخت برایت دانه جواهر می پاشانم  و هرقدر که قدرت و توان داشتی بردار و باخودت ببر .

و بعد از این سخن در اثر فشار پرواز ان به مقدار بیشماری دانه های جواهر به هر طرف در روی زمین افتاد که با دیدن انقدر جواهرات  سلطان از گذشته ی خویش سخت پشیمان شد و مرغ زیبا به طرف اسمان پرواز کرد .

خلاصه اینکه حضرت خضر به طرف سلطان نگاهی نمود و گفت : یا سلطان بیا که برویم به طرف لشکر و سپاه خود .سلطان گفت : ای سپه سالار وفادار بکلی خسته بوده ام و همین حالا قدرت و توان راه رفتن را نداشته و ندارم . حضرت خضر گفت : ای سلطان هیچ در فکر خستگی نباش . شخص سلطان گفت که ای خضر : چطور در فکر خستگی نباشم اصلا قدرت و توان راه رفتن را دیگر نداشته و ندارم . خضر گفت : ای سلطان زمانیکه  از همین چشمه اب حیات نوشیدم خداوند بزرگ برایم عجیب و غریب کرامات و اسرار نصیب من بیچاره گردانیده است . سلطان گفت : که ای خضر ان چه اسراری بوده و است ؟ در جواب گفت : که ای سلطان شما دستتان را به دستم بدهید و چشمانتان را ببندید به امر خداوند بزرگ بدون کدام خستگی در بین سپاه تان خواهید بود .

سلطان با قه قه خنده گفت : که ای خضر من این را به هیچ وجه قبول نداشته و ندارم . حضرت خضر گفت : ای سلطان یک مرتبه دستتان را بدهید تا امتحان نمایید که امکان دارد یا خیر . سلطان دست خود را به دست حضرت خضر داد و گفت : که حالا معلوم میشود . در همان لحظه بقدرت خداوند بزرگ در ظرف کمتر از یک دقیقه خود را در بین هزاران سپاهیانش دید و گفت : که ای منجمان و جادوگران ، خداوند بزرگ و بی نیاز نوشیدن اب را نصیب حضرت خضر نموده و حالا ما و شما دوباره به طرف سرزمین خودایران بازمیگردیم  و همچنان سلطان اضافه نمود و گفت که در نوشیدن اب یک اسرار خداوندی دیگری هم موجود بوده که از همین لحظه به بعد حضرت خضر حیات به طور همیشه در عالم دنیا  زنده بوده و در طول عمر هر ادم به تعداد سه مراتب هم صحبت میشود که شصت بزرگ ان جناب استخوان نداشته هرگاه ادم انرا تشخیص نماید به امر خداوند بزرگ به مراد و مقصد میرسد .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: <-TagName->